۳۱ مرداد ۱۳۸۸

ما حق نداریم


سال هاست

نان خشکی ها

از محله‌ی ما نمی گذرند

زیرا از نانِ خالی این همه سفره

چیزی برای پرندگان حتی باقی نمی ماند،

فقط می ماند بعضی شب ها که پدر

دستِ خالی به خانه برمی گردد .

هر وقت پدردستِ خالی به خانه برمی گردد

من می فهمم پنهانی دارد با خودش چه می گوید،
همه چیز گران شده است ...

قند، چای، نان، چراغ، چه کنم، زهرمار ...

همه چیز گران شده است.

و من هر شب آرزو می کنم ای کاش صمد بهرنگی زنده بود

هنوز هنوز ماهیِ سیاهِ کوچولوبه دریا نرسیده بود.

و من هر شب خواب می بینم

دست هایم دارند بزرگ می شوند:

خشت، کوره، آجرسنگ، بیجه، محمد!

زورم به هیچ کدام نمی رسد
آجرِ همه‌ی برج های جهان

از خواب و خاکسترِ من است

زورم به هیچ کدام نمی رسد

من باید بزرگ شوم

من مجبورم بزرگ شوم.

ما حق نداریم گرسنه شویم

ما حق نداریم حرف بزنیم

ما حق نداریم سرما بخوریم

ما نان نداریم خانه نداریم پناه نداریم
شناسنامه نداریم

شب نداریم

روز نداریم

رویا نداریم

اینجا ما هر چه داشته فروخته‌ایم

جز گنجِ بزرگِ پنهانی

که پدر به آن شرف می گوید

اسمم شرف است

پسر زارعبدالله

از پیاده‌های پاک دشتِ ورامین‌ام

از پیاده‌های پاک دشتِ بَم، بامیان، کرج، کوفه، آسیا
و ما حق نداریم بمیریم

کَفن و دَفنِ درماندگان گران است

مزار و مجلس و گریه گران است

ما اشتباه به دنیا آمده‌ایم

دنیاجای دزدانِ بی شرفی‌ست

که پرندگان را برای مٌردن

از قفس آزاد می کنند.


از مجموعه شعر «یوماآنادا ، فاخته باید بخواند ، مهم نیست که نصف شب است»

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ

search